سراج الدین سکاکی مردی آهنگر بود که در خوارزم و در عصر خوارزمشاهیان زندگی می کرد. روزی او صندوقچه ای بسیار کوچک و ظریف از آهن ساخت که در ساختن آن رنج بسیار کشید. آن را به رسم تحفه برای سلطان وقت برد. سلطان و اطرافیان به دقت به صندوقچه تماشا کردند و او را تحسین کردند.در این حین مردی وارد شد و سلطان و تمام حاضران بلند شدند و وقتی او نشست، همه دو زانو مقابل او نشستند.. سکاکی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: او کیست؟ گفتند: او یکی از علما است.از کار خود متأسف شد و دنبال تحصیل علم رفت. سی سال از عمرش گذشته بود، که به مدرسه رفت و به مدرس گفت: می خواهم درس بخوانم. مدرس گفت: با این سن و سال فکر نمی کنم به جایی برسی، بیهوده وقتت را تلف نکن.ولی او با اصرار مشغول تحصیل شد. اما به قدری حافظه و استعدادش ضعیف بود که استاد به او گفت: این مساله فقهی را حفظ کن: پوست سگ با دباغی پاک می شود >>وی بارها آن را خواند و فردا در نزد استاد چنین گفت: سگ گفت: پوست استاد با دباغی پاک می شود >> استاد و شاگردان همه خندیدند و او را به باد مسخره گرفتند. به مدت ده سال تحصیل علم نتیجه ای برایش نداشت و دلتنگ شد و رو به کوه و صحرا نهاد. به جایی رسید که قطره های آب از بلندی بر روی تخته سنگی می چکید و بر اثر ریزش مداوم خود، سوراخی در دل سنگ پدید آورده بود. مدتی با دقت نگاه کرد، سپس با خود گفت: دل تو از این سنگ، سخت تر نیست، اگر استقامت داشته باشی سرانجام موفق خواهی شد. این را گفت و به مدرسه بازگشت و از چهل سالگی با جدیت و حوصله و صبر مشغول تحصیل شد تا به جایی رسید که دانشمندان عصر وی در علوم عربی و فنون ادبی با دیده اعجاب به او می نگریستند. او بعدها کتابی به نام مفتاح العلوم عرفان...
ادامه مطلبما را در سایت عرفان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : kolgaa بازدید : 4 تاريخ : پنجشنبه 22 دی 1401 ساعت: 13:45